حرفهای من

تو با دلتنگی های من،تو با این جاده همدستی

حرفهای من

تو با دلتنگی های من،تو با این جاده همدستی

خدایا خسته نشدی از سرفه هام؟دیگه جونی واسم نمونده!

زمستون

زمستون،تن عریون باغچه چون بیابون
درختا،با پاهای برهنه زیر بارون
نمیدونی تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه
واسه هم قصه گفتن عاشقانه
چه تلخه،چه تلخه باید تنها بومه قلب گلدون
مثل من که  بی  تو نشستم زیر بارون زمستون

زمستون برای تو قشنگه پشت شیشه
بهاره زمستونها برای تو همیشه
تو مثل من زمستونی نداری که باشه لحظه ی چشم انتظاری
گلدون خالی ندیدی
نشسته زیر بارون،گلای کاغذی داری تو گلدون
تو عاشق نبودی،ببینی تلخه روزای جدایی
چه سخته چه سخته بشینم بی تو با چشمای گریون...


پینوشت:هنوزم یادمه اولین بار رو که کجا بودم،که چه حسی داشتم،که چه حسی داشتی...


یه چیزی رو هیچوقت نتونستم درک کنم،اونم پسر و دخترایی که تو دانشگاه با هم هم کلاسن و دوست میشن،انوقت یکی از درسش عقب میمونه...حالا چی میشه؟اون یکی هم میاد از قصد خودش رو عقب میندازه تا با هم باشن!!!!اگه به این میگن عشق والا این خیلی فراتر از درک منه!!!خوب اگه میخای عشقت رو ثابت کنی به جای این کار احمقانه،طرفت رو حمایت عاطفی کن ببین کجا ها مشکل داره اونا رو حل کن نه اینکه خودت هم بشی مثل اون،و گرنه از نظر من عشق،اگر عشق باشه همینکه طرفت ببینه تو داری پیشرفت میکنی و چقد هم اون رو دوست داری همین میشه یه انگیزه تا راه خودش رو پیدا کنه...

یه چیزی تو زندگیم برام همیشه جالب بوده،بزرگترین ترس های زندگیم چیزایی هستن که زمانی بهشون حتا فکر هم نمیکردم و مطمئن بودم اتفاق نمی افتن،اما اتفاق افتادن با شدت تمام و از اون به بعد من شدم یه آدم بی اعتماد و ترسو که به کوچکترین چیزی شک میکنه و همش ترس از بروز اتفاق های بد تو زندگیش داره...خیلی حس بدیه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خونمون دزد اومد امشب!!!!در حیاط و شکوندن و داشتن در خونه رو هم میشکوندن که همسایمون سر رسید و اونا در رفتن...شانس آوردیم...دیگه میترسم تنها خونه بمونم...

جالبه،وقتی دوستای ایرانت واست کامنت میزارن خیلی خوشحال میشم و ذوق میکنم،انگار میرم تو گذشته و چیزایی که تو از دوستات تعریف میکردی،احساس میکنم از دیدن کامنتاشون خیلی خوشحال میشی...