باورم نمیشه...پارسال این موقع جشن خداحافظیت بود...اخ که
چقدر دلم میخواست باشم و میدونستم که نمیشه...اما انقدر بهت گفتم امشب منم
هستم که توام باورت شده بود،واسه اولین بار باورم شده بود که اگه چیزی رو
واقعن بخوای بدست میاری،حتا خودم رو واسش آماده کرده بودم که چی بپوشم و
...ولی زهی خیال باطل...اون شب تنها بودم،چقدر گریه کردم..اما جالب بود
با وجود اون همه مهمون هر بار زنگ میزدم زود جواب میدادی و حتا خودت بهم
زنگ میزدی...یادته سرما خورده بودی؟کجایی الان؟کجایی؟؟؟؟؟؟
سلام سحرجونم،
عزیزم خیلی غصه ام می شه وقتی می بینم که این جوری از عشقت دوری :(
نمی شه باهاش دوباره تماس بگیری؟ :(
سحرجون خیلی فوری به کمکت نیاز دارم، لطفا یه سر به بلاگم بزن
مرسی عزیزم که بفکرمی
ولی خوب نمیشه ،اون دیگه نمیخواد و منم نمیخوام یه رابطه یه طرفه و نامعلوم داشته باشم
سحر، آخه چرا یه طرفه؟؟ چرا ؟ اگه اشکالی نداره میشه بگی چی شد که اینجوری شد؟ چرا اون دیگه نمی خواد؟ :(
برات خصوصی فرستادم عزیزم
همیشه این خاطرات غذاب آورترین لحظات زندگی آدم و تشکیل میدن
امروز که دارم برات می نویسم جمعه س
توی ماشین آهنگ محسن یگانه رو گوش میکردم که نا خودآگاه یاد گذشته افتادم همون اول خواستم آهنگو رد کنم تا بهش فکر نکنم ولی نمیدونم چرا اینکار رو نکردم
توی افکار و خاطرات گذشته غرق شدم و وقتی که از ماشین پیاده شدم خالی از هرگونه انرژی و نشاط بودم که اومدم توی نت
سحر باید از گذشته خودمونو جدا کنیم جدای جدا تا بتونیم زندگی کنیم
گفتنش آسونه ...