حرفهای من

تو با دلتنگی های من،تو با این جاده همدستی

حرفهای من

تو با دلتنگی های من،تو با این جاده همدستی

کاش تنها دغدغه ی زندگیم درس خوندن بود،کاش هنوز ۱۸ ساله بودم و تنها فکرم دانشگاه بود...چرا وقتی بزرگ میشیم این همه مشکلات و دغدغه ی ذهنی از مسائل خانوادگی و عشقی و کار و مالی و درسی برات پیش میاد و آینده ای که برات نامعلومه؟
بعضی وقتا به شدت کم میارم تو زندگیم...

نظرات 3 + ارسال نظر
آتوسا جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 22:43 http://www.ghose.blogsky.com

چون باید تو حال زندگی کنی نه غرق آینده باشی که هنوز نیومده
به منم سر بزن

امین شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 14:34

یه مدیر پروژه داریم که بهش میگیم پدر بزرگ
وقتی که به همه چی گند میزنه و همه ی دنیا بهش گیر میدن
تازه میره دنده خلاص
خونسرد
خونسرد به معنای واقعی
بهش میگفتم اوضاع خرابه میگفت میگذره
الان که می بینم واقعا گذشت
من بخود خودمو اذیت کردم
بذار روز و شبت بدون فکر بگذره وقتی غرق در مشکل میشی
بخدا خودبخود حل میشه
حالا ببین کی بهت گفتم

امیدوارم،واقعا امیدوارم...

فلفل یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:49

آره واقعنا یک عالمه فکر پیش میاد و یه نگرانی برای آینده. نمی دونم چرا مدل زندگی این جوریه...بعضی وقتا دلم می خواد های های گریه کنم از این همه مشغله ی مختلف!

منم همینطور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد