دیشب خوابت رو دیدم،امده بودی اینجا،اما فقط واسه یه روز
اونم خونه ی ما،فقط یه سلام بهم کردیم،موقع بدرقه من از همه جاموندم،چقدر
گریه کردم داد میزدم و میومدم دنبالت ....آخرش وقتی بهت رسیدم که رفته
بودی...هنوزم یادش میوفتم گریم میگیره...
خیلی دلم میخواد بدونم اولین فکری که با دیدن آخرین پستم تو
اون بلاگ کردی چی بود؟اینکه عادت کرده یا اینکه فراموشم کرده و همه حرفایی
که میزد واسه این بود که منو به خاطر bf اش بودن میخواست(همون چیزی که
آخرین بر بهم گفتی...چطور تونستی؟نمیدونم...)
دارم فکر میکنم که در چه حد دیوانه ام که هنوزم که
هنوزه،وقتی میخوام واسه کار مهمی تو زندگیم برنامه ریزی کنم اول به برنامه های تو فکر میکنم تا ببینم باهم جور در میان یا نه...
جالبه از toolbox بالای internet explorer به جای اینکه
هوای اینجا رو بخوام واسم دماشو بگه از همون اول شهر تورو
گذاشتم،روزی ۱۰۰۰ بار نگاش میکنمو با خودم فک میکنم تو اون موقع تو اون هوا
داری چی کار میکنی،چی پوشیدی؟